امروز جمعه بود رفتیم دور دور مثلا خوب یه عالمه دعوا و درگیری شد حوصله تعرف کردن اینا رو ندارم ولی شبش برگشتیم باغ ما حالم بهم میخوره از طرز فکرشون اینکه همش دارن درمورد ازدواج جرف میزنن یه چیزی که امروز این وسطا اذیتم میکرد یاد اون احمق بود همش به خودم میگم که بهم حس داشت چرا اصرار دارن اینو ب خودم ثابت کنم براش دلیل بیارم باید بفهمم اون شخص ه حتی یک زره ارزش داشت و منو دوست داشت میومد جلو اینو بدون و اینکه تموم شده س و اون آدم چقد وقتمو گرفت همش میخام به خودم بفهمونم و اون تنه مزد زندگی من نیست تنها مردی نیست که وجود داره
نظرات شما عزیزان:
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesبهمن 1401دی 1401 آبان 1401 مهر 1401 شهريور 1401 مرداد 1401 تير 1401 خرداد 1401 ارديبهشت 1401 AuthorsxorLinkDump
حمل خرده بار از چین |